پرهامپرهام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

پسر مامان عشق مامان

عکس

پرهام ببین سحر و بهزاد چه جوری خوابت میکنن مامان....   این مدل خوابش خونه خاله مژگانه ... پاهای بهزاد معلومه ...
12 آذر 1390

گلایه از بلاگفا

سلام این سومین باریه که وبلاگ واسه پسرم درست میکنم و بعد از یه مدت حذف میشه.... میخواستم تو پرشین بلاگ عضو بشم اما چون این آدرس وبلاگو به دوستام داده بودم تصمیم گرفتم با همه بدی های بلاگفا اینجا بمونم.... دوستم بلاگفا خواهش میکنم وبلاگ نی نیمو حذف نکن آخه مگه من چی توش مینویسم که زود حذفش میکنی... خیلی ناراحتم... تو وبلاگ قبلی لحظه به لحظه دوران بارداریمو نوشته بودم... تمام حرکت هات... تاریخ سونوگرافی ها.... گوش دادن به صدای قلبت واسه اولین بار و خیلی چیزا دیگه اما همشو از دست دادم.... حالا نی نیم ۱۰ ماهه است.... از حالا مینویسم  
9 آذر 1390

از امروز مینویسم....

روزها تند و تند دارن سپری میشن و تا اولین سالگرد تولدت بیشتر از 22 روز دیگه نمونده خیلی زود گذشت با همه سختیها , ولی تمام اون سختیهای که مامان کشید واسش شیرین  بود چون تو رو داشتم وقتی یه لبخند میزنی همه اون روزها فراموشم میشه .  عزیز مادر هنوز تکونها و ضربه هایی که تو شکم مامان بودی و میزدی یادم نمیره من با تمام خاطرات اون موقع و این ١١ ماه دارم زندگی میکنم ومطمئن باش من و بابایی تمام تلاش خودمون رو میکنیم که شما راحت باشی شاد باشی وهمیشه بخندی گلم میدونم که گاهی اوقات واست کم وقت میزارم ولی دلبندم بدون که مامان تمام تلاش خودش رو میکنه ولی خوب دیگه سر کار اومدن و خونه داری و بعد هم که باید واسه شما همه چیز و مهیا کنم...  ولی از ته ته  قلبم...
9 آذر 1390

اولین روز (مهد کودک گل مینا)

سلام مامان چقدر از اینکه سر کارم و تو مجبوری بری مهد ناراحتم... الان کلی عذاب وجدان دارم... آخه دیشب موقع خواب دعوات کردم ... امروز هم برای اولین روز تنها بردمت مهدکودک... هنوز خیلی کوچیکی پسرم.. هنوز خیلی بی زبونی میدونم زوده ولی چاره چیه مجبورم. ایشاله که مامانو میبخشی... تازه سر کار هم کلی گریه کردم بغض گلومو گرفته هنوز هم دست و دلم به کار نمیره خدایا پسرمو به تو سپردم مثل همیشه مواظبش باش
9 آذر 1390

شرح حال دیروز پرهامم...

خدایا منو ببخش دیروز پرهام کلی تو مهد گریه کرده بود... تا ساعت ۱۰:۳۰ تو مهد پیشش بودم ولی دیگه نمیشد بیشتر از این تاخیر داشت مخصوصا اینکه اطلاع نداده بودم موقع خداحافظی بغضم گرفته بود آخه فکر کرد میخوام بغلش کنم دستاشو باز کرد ولی من زود بوسش کردم و رفتم پشت در ایستادم که ببینم گریه میکنه یا نه... کنار مهد یه آژنس بود اول تا در آژانس رفتم ولی دوباره برگشتم تو مهد پشت در ایستادم که به صدای پرهام گوش بدم وقتی یه کم خیالم راحت شد که گریه نمیکنه  راه افتادم ... تو راه همش داشتم بهش فکر میکردم که خدایا نکنه گریه کنه... شماره مهد رو فراموش کرده بودم یادداشت کنم ۱۱۸ زنگ زدم نداشت... حتی شماره اون آژانسی که باهاش اومده بودم رو هم خواستم نداشت......
9 آذر 1390

پرهام 10 ماهه

پسرم به تنهایی در حال غذا خوردن (ماکارونی پیچی) بعد از کلی کثیف کاری رفتیم حمام این هم بعد از حمام و لالا....   ...
9 آذر 1390
1