پرهامپرهام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پسر مامان عشق مامان

شرح حال دیروز پرهامم...

1390/9/9 14:53
نویسنده : مامانی
618 بازدید
اشتراک گذاری
خدایا منو ببخش

دیروز پرهام کلی تو مهد گریه کرده بود... تا ساعت ۱۰:۳۰ تو مهد پیشش بودم ولی دیگه نمیشد بیشتر از این تاخیر داشت مخصوصا اینکه اطلاع نداده بودم

موقع خداحافظی بغضم گرفته بود آخه فکر کرد میخوام بغلش کنم دستاشو باز کرد ولی من زود بوسش کردم و رفتم پشت در ایستادم که ببینم گریه میکنه یا نه... کنار مهد یه آژنس بود اول تا در آژانس رفتم ولی دوباره برگشتم تو مهد پشت در ایستادم که به صدای پرهام گوش بدم وقتی یه کم خیالم راحت شد که گریه نمیکنه  راه افتادم ... تو راه همش داشتم بهش فکر میکردم که خدایا نکنه گریه کنه...

شماره مهد رو فراموش کرده بودم یادداشت کنم ۱۱۸ زنگ زدم نداشت... حتی شماره اون آژانسی که باهاش اومده بودم رو هم خواستم نداشت... میخواستم به آژانس زنگ بزنم بگم برن در مهد از رو تابلو  شمارشو واسم بخونن (خیلی خنده داره نه)

خلاصه به چه مکافاتی شماره مهد رو گیر اوردم... وقتی زنگ زدم یه هو صدای گریه پرهام تو گوشم اومد.. حالا هر چی میگم الو الو مربیش درست جواب نمیده فقط گفت خانم .... به یکی زنگ بزن بگو بیان پیش پرهام..

خدایا منو ببخش... هول شده بودم نمیدونستم چکار کنم فقط به سحر زنگ زدم گفتم سحر هر چه زودتر آژانس بگیر برو دنبال پرهام که بچه ام داره میمیره از گریه... سحر هم بعد نیم ساعت تقریبا شاید هم بیشتر رفت دنبالش....

الهی فداش بشم سحرو که دیده بود خودشو انداخته بود بغلش و محکم بغلش کرده بود ...

وقتی سحر گفت تو تاکسی خواب رفته ولی داره تو خواب هنوز نفس بریده بریده میکشه و گریه میکنه انگار یکی به قلبم چنگ میزد... میگفت اونقد گریه کرده که تمام صورتش خیس اشک بوده....

دیشب هر جور بود باباش اومد فقط به خاطر پرهام...

الان پیش باباشه و خیالم راحته البته ظهر رفته خونه خاله مژگان پیش سحر و بچه ها... خیلی خونه خاله شو دوست داره...

حالا قراره مامانم چند روز دیگه بیاد پیشم بمونه واسه یه مدت... چقدر هنوز من وابسته ام به مامانم... هنوز هم نمیتونم تنهایی از عهده زندگیم بر بیام... خدا میدونه خواهرم مژگان و مامانم چقدر واسه پرهام زحمت کشیدن... ایشالا من جبران کنم و دست هر دوشونو میبوسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)